روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

اللهم ارزقنی مجدّدن :))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز !

دچار یه نوع لالی عجیب شدم. دوس ندارم راج به چیزی حرف بزنم. راج به دیگران که حق ندارم صحبت کنم، خودمم که تو یه مرحله پوست اندازی جدیدی به سر میبرم، بناابراین طبق معمول همیشه تو ذهنم پر از درگیری و تشویشه. منظورم از پوست اندازی ارتقاع سطح شعوره. چن وقته که شروع کردم دارم تفسیر قران علامه رو می خونم. بالطبع از سوره حمد شروع کرده. ینی سوره ایی که حداقل روزی ده بار تو نمازامون می خونیم. تفسیر این سوره به قدری طولانی و عمیقه که واقن آدمو دچار یه سرخوردگی عجیبی می کنه. سر خوردگی از این جهت که عبادت پروردگار از نظر خود حضرت حق چی بوده و ما چی تصور می کردیم! و دوم اینکه افسوس می خوری و ناراحت میشی از اینکه چرا بهترین سال های جوونیت رو تو غفلت به سر بردی. البته ما آدما همیشه نسبت به پرودگارمون دچار غفلت هستیم و هیچ وقت نمی تونیم اونطور که باید بندگی رو در حد کمال در مقابل ایشون به جا بیاریم. اما خب من از این ناراحتم که چرا تلاشی برای بهتر شناختن رَبّم نکردم. به تصورم عاشق خالقم بودم غافل از اینکه اصن معنی عشق رو نمی دونم. یقینا کسی که عاشق باشه اولین چیزی که از یادش میره وجود خودشه. حال اینکه عامل اصلی این همه فاصله بین من و خالقم همین " منی " هس که بینمون قرار گرفته. منی که موجب بیزاری من از خودم شده. موجب همین درگیری که تو وجودم شکل گرفته. شاید بهترین دعا تو این لحظات دعا برای خلاصی از خودم باشه. دعا برای فرو ریختن این حائل. 

اینجا شهر است ؟؟

با یه شوق عجیبی از پله ها یورش آوردن پایین. همگی ! هر چی پرسیدم چی شده هیشکی توجه نکرد. رفتن سمت در بره استقبال. باور کن اگه من بعد ده سال دوری برمی گشتم خونه اهالی انقد ذوق نمی کردم که بره اینا ... 

با سلام و صلوات منتقل شدن حیات پشتی. مرغ و خروسارو می گم. البته اگه بخام دقیق تر صحبت کنم خروس محترم و پنج عیال محترمه شون :| 

نه یکی ! نه دوتا ! پنج تا زن داره لامصب. هی میگم چنتا ازین مرغا کم کنین بدآموزی داره، این خروسه قوانین شرعم زیر پا گذاشته هیشکی به حرفم گوش نمی ده :|

تازه این که خوبه. خانوم برادرم می گف تو خونه پدریش دوتا خروس دارن و یه مرغ !!!! . اونا دیگه واقن تخماشون حروم زادن :))))

هیچی دیگه! نوازش های سحرگاهی فرشته جانم کم بود، نواهای مخ نواز آقای خروس هم ازین به بعد بش اضافه میشه 

خلاصه آقای خروس یا با اهل و عیال لال میشین یا خودم نوکاتونو منگنه می کنم به هم : غاطیییی 

بیا که ...

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی 
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی 
دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست ؟ 
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی 
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار 
کسی شگفت کسی آن چنان که می دانی 
کسی که نقطه آغاز هرچه پرواز است
تویی که در سفر عشق خط پایانی
تویی بهانه آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد 
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی 
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق 
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی 

+ قیصر امین پور 

ماه نو، ماه نو، سلام ! سلااام :)

چرا فک می کنم ذکر سبحان اللّه صورتیه ؟ 

تا بیانش می کنم اطرافم پر از صورتی های خوشرنگ میشه :)

این که یادمون باشه خدا عاری از هر عیب و نقصه، حکمتی به ما عطا می کنه که در مقابل همه سختیا تمام قد بایستیم و بگیم : 

" سمعا و طاعتا " 

فقط حیف که دختره :)))

قل جونم امروز می گف اینو به یاد من گوش میده. تازه گف همین روزا میاد خاستگاری :))

همه چی حله دیگه! منم که عمرن قصد ادامه تحصیلو طِی مِی کشیدن به پله های ترقی رو ندارم فقط باید وایسم مامی از کربلا برگرده :))

غم فراغ تو هنوز هم در باورم نمی گنجد ...

خیلی دوس داشتم تو این یه مورد بتونم مث یه آدم بالغ و بزرگ رفتار کنم. اما دست خودم نیست! بعضی کمبودها گاهی تو رو در حد یه طفل ضعیف می کنه. مث یه مصیبت کمرتو می شکونه. مث یه داغ شعله ور هر روز قلبتو آتیش می زنه. بدون اینکه بتونی با کسی حرف بزنی. بعضی وقتا یه چیزایی به ظاهر انقد قدیمی و عادی میشن که شاید روت نشه حتی از فراغشون گریه کنی. پدر رو میشه فراموش کرد؟ نبودنشو میشه عادی جلوه داد؟ هفت سال دوریشو چی ؟ میشه تحمل کرد ؟ 

یه روزی داشتم توی کوچه مون راه می رفتم، یاد جنازه بابا  افتادم که تو همین کوچه رو دستا بلند بود. یاد خودم افتادم که غش کرده بودم وسط این کوچه لعنتی . یاد ماشین نعش کشی افتادم که منتظر بود بابای منو تا امامزاده ببره. یاد فامیلایی افتادم که منو سوار ماشینشون کردن. یاد ترحم های حال به هم زنشون. یاد توجه های الکیشون. واییی خدااا. عذاب اور تر از مرگ بابام سه روز تحمل کردن این آدمای حال به هم زن تو خونمون بود. هیچ وقت یاد نمیره. شب اولی که خبر فوت بابامو آوردن من وسط خونه داشتم پرپر میشدم یکی از زنای فامیل اومده بود منو بغل کرده بود مثلن می خاست دلداریم بده. همش می گف گریه نکن تازه الان روازی خوبته! مصیبتت از چن وقت دیگه شروع میشه !!!!!!!!! من تو اوج حال بدیم همش داشتم فک می کردم خدایا این دیوونه کیه منو بغل کرده داره اینجوری جیگر منو آتیش میزنه. اون روز که داشتم تو کوچه به این روزای تلخ فک می کردم همش می گفتم چرا انقدر بی غیرتم که هنوز از فراغ بابا نمردم ؟ 

دو تا دستام به دامن مبارکتان خیر حبیبم

جا داره از شدت حماقت سر به کوه و بیابون بذارم. یا می تونم برم یه چاه پیدا کنم و با کله بیوفتم توش. حتی می تونم با مخ برم تو تیزی ستون دیوار اتاقم. در هر صورت آپشنای خوکشی زیاده. خلاصه از ما گفدن بود خیر حبیبم. فردا کار دستت دادم نگی چرا ؟!


+ شدت گیجی به حدی رسیده که یک ساعت تو اوج ترافیک میرم چشم پزشکی، کلی منتظر نوبت می مونم، سی و پنج درغاز قابل دار می ریزم تو حلق دکتر ولی یادم میره بش بگم شماره چشمو بهم بگه :| 

به دور از هر شوخی و طنزی من واقن خسته شدم. خستم ازین همه حواس پرتی. خدا بیامرز ننه جانم تو سن نود سالگی هوش و حواسش بیشتر از من کار می کرد. خیر حبیبم من به این چیزایی که از دست دادم احتیاج دارم. به جدم قسم احتیاج دارم .

و دلتنگی دوبله سوبله می شود ...

مامان رفت تا یه هفته دیگه که ایشالا برگرده خونه 

 من موندمو یه عالمه کار مامانی، ازین کار زنونه ها که عمرن توش استعداد ندارم. مامان از یه هفته قبل سفرشون شروع کرده بودن به سفارش نکات ایمنی. نه یکی و دوتا. اووووووف تا دلتون بخاد واس خودشون سناریوی وحشتناک به هم می بافتن و به خیال خودشون منو متوجه عمق خطرایی که ممکن بود مارو تو این یه هفته تهدید کنه می کردن. از بازموندن درو حمله سارقای مسلح به خونه گرفته تا گازگرفتگی و آتش سوزی و چپ شدن LED وسط سالن پذیرایی :|

منم که با این هوش و حواس نابودم عمرن یکی ازینا یادم بمونه. اگه داداشا و خانوماشون کنارمون نبودن حتمن همون شب اول خوراک سارقا شده بودیم :))

راستش حوصله کسیو ندارم دلم می خاست تو این یه هفته که مامان نیس حسابی تنها می شدم و از تنهایی لذت می بردم. دوس داشتم اطرافم سکوت مطلق باشه. کسی حرف نزنه. دلم می خاس تو این یه هفته تموم صداهایی که تو کلم جمع شده بریزه بیرون. اما خب اصولا آدما حتی موقع محبت کردن به دیگرانم به خودشون فک می کنن. جوری که خودشون دوس دارن محبت می کنن نه جوری که طرفو خوشحال می کنه. از طرفی با وجود فرشته چاقم این تنها شدن اصلا به صلاح من نبود و ممکن بود منو تا مرز زوال پیش ببره. پس میشه همون شتر و خواب و پنبه :/


عاقبت نوشت: پیروی توضیحات بالا بنده امروز بعد از سه بار برنامه دادن به ماشین لباسشویی و حدود ده بار روشن و خاموش کردنش آخر سرم نتونستم متقعادش کنم که لباسارو باید با تاید بشوره نه با آب خالی. گیجِ زبون نفهم :|