روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

لا تقنطوا من رحمة اللّه :)

از من می شنوید هیچ وقت تو هیچ زمینه ای نذارید ذهنتون به این نتیجه برسه که آب از سرش گذشته. این باور می تونه آدمو به قعر تباهی بکشونه ..

شفا نمیده که !!

اسکار بهترین سوتی سال هم طبق معمول تعلق می گیره به من وقتی که: 

تو هوای سرد با مامان نشستیم بالای مزار بابا. زیر لب فاتحه می خونیم و ذکر میگیم. هر کدوممون داریم یجوری تو فکرمون باهاش درد دل می کنیم. یکم اونطرف تر از قطعه ای که بابا به خاک سپرده شدن، قبرای جدیدو کندن. آدمای داغ دیده هر پنج شنبه میان و با سوز عجیبی گریه می کنن. روزگاری دارن مثل هفت سال پیش ما. مامان جان با همون صورت لپ گلی و مهربونش رو صندلی کوچیکش نشسته بالای مزار. دختری هم سن و سال من میاد که خیراتی پخش کنه. میزنه رو سنگ مزار بابا و میگه خدا بیامرزه. وقتی مامانمو می بینه دلش می شکنه. رو می کنه سمتشو میگه حاج خانوم مامان منم تازه فوت کردن. من که اصلا گوش نداده بودم دختره چی میگه و فقط شنیدم که داره از مادرش حرف میزنه واس تشکر رومو کردم سمتش با لبخند گفتم زنده باشن ان شاءالله !!!! 

قیافه من و دختره دیدنی بود :)))

امروز همین قدر قهوه ای بود :((

بدترین اتفاقی که می تونه واس من تو شرایط سخت بیوفته اینه که ناامید بشم. وقتی ناامید بشم روزی پونزده ساعت می خابم و بقیه شو به صفحه مانیتور لپ تاپ زل میزنم.

 امروز اینجوری گذشت. البته چون شروع فاز ناامیدی بود شرایطم یکم خفیف تراز حدی بود که توضیح دادم. چهار ساعت زیر میز لپ تاپ خابیدم ولی ذهن بیچارم انقد بیدار بود که حتی متوجه پرواز مگس تو اتاقم میشد. هر پنج دیقه یه بار از حالت افقی به نود درجه تغییر حالت پیدا می کردم به لپ تاپ زل میزدم و باز با افسردگی افقی می شدم. تموم مدت خاب داشتم تو ذهنم روند کدی رو که باید میزدم مرور می کردم. مرتب به خودم تلقین می کردم که کار سختی نیس. اما وقتی بیدار شدم دیدم ریدم.. خیلیم سخته. تازه همه تغییراتی که داده بودم منجر به جواب بدتری شده بود. همین. 

مرسی آدمِ خوب :)

امروز تو آزمایشگا وقتی سرمو گذاشته بودم رو میز تا کسی قیافه پریشونمو نبینه، دلم میخاست یکی بیاد سرمو بغل کنه. هیچی نگه فقط سرمو بغل کنه. دلم میخاس یکی عمق ناراحتیمو درک کنه. اما همه مشغول کار خودشون بودن و خوشحال. 

امروز کسی منو آروم کرد که هیچ وقت تصورشم نمی کردم :)

منمو یه عالمه صبر که تسلیمشون می کنه :)

منمو یه خونه خالی. منمو اتاقی که هنوزم سرماشو دوس دارم. منمو یه عالمه بغض. منمو یه معده ای که داره از زور گشنگی دیواره هاشو میماله به هم اما از جانب من مدام بی توجهی می بینه. منمو یه عالمه فکر. یه عالمه مشکل جور واجور. یه صداییم داره مدام می خونه " نریییییی دنیای من از هم بپاشه

:))

واااای واااایییی، ینی یه اسمی براش گذاشتم هر کی ببینه دلش آب میشه از حسودی : خباثت زیاد 

زندگی سراسر انتخابه

یه شرایطی رو تو زندگی با پا پس میزنی و با دست پیش می کشی. یه وقتایی دست شرایط یجوری حلقه میزنه دور گردنت که دیگه نفست بالا نمیاد. هلش میدی عقب. میخای که نباشه. دعا می کنی که نباشه. وقتی میره می فهمی چه جفایی کردی در حق خودت. می فهمی همون دست و پا زدن موقع تنگی نفست بود که لذت جاوید میداد بت. می فهمی اصن خلق شدی تا دست و پا بزنی و بالا بری. 

من جفتشو تست کردم. آدمِ خوشی نیستم که خوش نیستم.

اینم از ثمره زندگی ما :))

مثلن زندگیم یجوری به تباهی کشیده شده جای اینکه تو این سن بچمو پروبال بدم و براش مادری کنم هی پی دی اف مقاله مو بالا پایین می کنم. هی کیف می کنم. هی میگم به به چه خوشگل شدی تو :))