روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

الطاف بی کرانت :)

همیشه این امیدهای تصادفی و لحظه ای هستند که منو تا مرز جنون خوشحال می کنند. منظورم از تصادفی اتفاقیه که اصلن انتظار رخدادشو تو اون لحظه نداری. مثل چی ؟

 +مثل وقتی که تو بهترین شب سال، درست تو لحظه ای که پری از حس ندامت، این آیه از قرآنشو برات میاره :

*** الّا رحمة من ربک، انّ فضله کان علیک کبیرا***

همین میشه که من وقتی از دنیاش سیر میشم، سرمو میزارم رو میزو مدام زیر لب میگم: الّا رحمة من ....

+مثل وقتی که گیر یه مسئله وحشتناک تو یه مقاله وحشتناک تر میوفتی! بعدکه میری دفترتو بیاری تا معادلاتتو از روش مرور کنی می بینی با خط خوش بالای جلدش نوشته 

**در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست **

همین میشه که وقتی به خودت میای می بینی چند دیقه است که بهش زل زدیو داری لبخند میزنی :)

+مثل وقتی که صبح یه دعوای الکی با گل گاوزبون می کنی بعد شب که میشه می بینی با یه گردنبند طلا میاد پیشت برای آشتی :)

خل منه دیگه :))

+یا حتی مثل وقتی که تو یه بحث گروهی بت نگاه می کنه و میگه من و تو که با هم دفاع می کنیم :)

اونوقته که تو ته دلت خیلی ساده ذوق می کنی و میگی یعنی میشه ؟؟؟ 

فلن نوبت منه :)

اولاش همین طوریه. خیلی زحمت داره. خیلی انرژی می بره. اصن بوده که انرژی بده ها، اما اولاش انرژی می بره. باید اول واسش خرج کنی، زیاد اما محدود، تا بعدن واست خرج کنه بی نهایت و نامحدود:)

طبیعتش منو یاد شنا می ندازه. اولاش از ترس غرق شدن انقد جدی و سنگین تو آب دست و پا میزنی که وقتی میای بیرون انگار کوه کندی، اما بعدش درست میشه . بعدش هر وقت خسته ای، کسلی ، لاجونی میری شنا. میری و حسابی فِرِش میشی :)

95/4/19

صبح خوبی بود. بره اولین بار بدون زحمت ساعت شیش از خاب بلند شدم. تصمیم گرفتم ازین به بعد صبحارو با یه لیوان قهوه با شیر شروع کنم که هم ازین ننگ همیشه خابالودگی خلاص شم هم از کابوس شیر نخوردن و پوکی استخون گرفتن و چلوسیدن و اینا :)

ازونجایی که همیشه یه انقولتی باید تو کار باشه فرشته جان دلدرش گرفت و ما هم طبق عادت هرماه همه دورش جمع شدیم مراسم سوگواری و عزاداری رو به مناسبت این اتفاق نه چندان فرخنده ساعت هفت صبح به پا کردیم :|

بیمه ماشین تموم شده و من امروز مجبور بودم که پیاده گز کنم. وقتی تو راه بودم اصلن باورم نمی شد الان هشت صبح اولین روز کاری هفته تو تهران باشه. دریغ از ثانیه ای ترافیک! انقد حال داد :))

کل امروزمو به عاقا لیلا اختصاص دادم. اما با این حال حس خوبی دارم. کلن هر وقت با کمک علم دانشگاهیم به داد کسی میرسم خیلی خجسته طور ذوق می کنم :)

اتفاقای بده امشبو نمیشه ندید گرفت. اتفاق ذره ذره آب شدن مامان. اتفاق خروار خروار قرص خوردن و اتفاق کشیدن هر روزه و هر روزه این دردهای لعنتی 

اتفاقی که حالمو گرفت . اتفاقی که منو تو معمای بزرگی فرو برد. عادم چجوری می تونه از کسی که نه دیده و نه می شناستش متنفر باشه ؟ 


آنِ منست او :)

یه سری فرشته ها هم هستن که نه تنها اون بالاها بال نمی زنن بلکه همین جا رو زمین کنارت راه میرن. پیشت زندگی می کنن. خدا انقد این فرشته ها شو دوس داشته که به جای دوتا بال بهشون دوتا معده داده. دوتا معده در حد مخزن. و این شده که فرشته جان من شب تا سحر از ترس خواب موندن بره سحری پلک رو هم نمیذاره و به صورت کاملن پریودیک و منظم هر پنج دیقه یبار مارو بیدار می کنه، این نگرانی وحتی شدیدتر از اون بره صبحونه و ناهار و عصرونه و شام و سایر وعده های ناشناخته غذایی تو ذهن فرشته من وجود داره. واینطوری میشه که ما اعضای خانواده فرشته جان نه شب خاب داریم و نه روز. خدا قوت جانم! خدا خیلی قوت :|


از همگی ملتمسانه و ملتمسانه و ملتمسانه التماس دعا دارم  :)


من از شما می پرسم ؟؟

بابا این خارجیام شورشو درآوردن از بس بلدن. عاخه رواست آدم واس یه تغییر مختصات ساده بخاد مقاله اسپرینگر بخونه. نه وجدانن رواس ؟ 

...

واس چنتا چیز هم عصبیم هم ناراحت ! 

اتفاقی که به خودم و خدا قول داده بودم دیگه نیوفته افتاد. تقصیر من بود ؟ نمی دونم. اه همش تقصیر این تلگرام لعنتیه. هر چی بلا سرم میاد از اونه . 

دیروز قل جان گف که به مناسبت میلاد امام حسن علیه السلام واس بچه ها یه عالمه بادکنک و عروسک خریده که ببره تو بخش کودکان بیمارستانا پخش کنه دلشونو شاد کنه و عیدو بهشون تبریک بگه. انقد وسایلی که خریده بودن زیاد بود که با وجود کرایه وانت بازم کلیشو مجبور شدن خودشون ببرن. ازم پرسید که بره امروز برنامم چجوریه؟ بیشتر واس اینکه اگه می تونم ماشین ببرم و کمکش کنم تو بردن وسایلا. بش گفدم امروز مامانو باید ببرم دکتر و نمی تونم بیام، ولی استقبال کردم گفدم سریای بعد اگه خاستی بگو میام. امروز دوباره ازم پرسید واس فردا برنامم چجوریه ؟ من واس فردا برنامه ای نداشتم ولی نمی تونستمم برم. خب با وجود مریضی مامانم و فرشته جان خونه موندن من از هر کار خیری واجب تره ولی اون فک کرد که من دیشب الکی ازین کار استقبال کردم. من نمی تونستم دلیل نرفتنمو بش توضیح بدم فقط سکوت کردم و ناراحت شدم :(

واز همه مهمتر اینکه یه مسیر خیلی طولانی رو تو اوج ترافیک تا دکتر رفتیم. به لطف خدا بی قضا و قدر و گم شدن البته. دکتر بدی نبود اما خیلی رک و پوست کنده آب پاکی رو ریخت تو دست مامانم. نباید انقد رک جلوش حرف میزد. گف که زانوهاش از بین رفته و هیچ کاری براش نمیشه کرد. جز عمل جراحی. همون عملی که عامل از دست رفتن بابا شد. تازه گف احتمال داره کمر مامان هم نیاز به عمل جراحی داشته باشه، البته نظر قطعی رو بعد از گرفتن MRI میده. گف بیشتر دردهای مامان از کمرشونه نه از پا. از وقتی از مطب درومدیم مامان رف تو فکر. ناراحت و ساکت نشست تو ماشین. هر جور دلقک بازی از دستم برمیومد کردم اما لب از لب باز نکرد که نکرد. فقط وقتایی که رالی میرفتم بین ماشینا سرم داد میزد باز ساکت میشد. نمی دونم شاید صلاح بوده که بره و اینا رو بشنوه.بشنوه تا شاید اوضاع نابسامانشو جدی تر بگیره. جدی تر استراحت کنه. بیشتر به خودش اهمیت بده. خدایا بنده نوازی شما روشن تر از روزه. عین حقیقته. من اینو با تک تک سلول های تنم درک کردم.حتمن صلاحه. فقط نذار مامان اذیت شه. باشه ؟ 

مهم انگیزه اس که من دارم :))

ینی اعتماد به نفس میخاد عادم هر روز تا دو ظهر خاب باشه بعد مث این آدمای سحرخیز و اکتیو روزشو با آهنگه یه صبح دیگه سیروان خسروی شروع کنه. البته فک کنم باید سفارش بدم برام یه ظهر دیگه شو بسازه :|

+ بابا من انقدم انگل جامعه نیستم! روزی هفت ساعت بیشتر نمی خابم تازه تو بهترین شرایط. فقط یکم شبو روزم با شما فرق می کنه :دی