روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

جریان موافق زندگی :)

باید بذاری رودخونه زندگی درست تو مسیر خودش جریان بگیره. اگه یه جاهایی سرازیری داری باااید اجازه بدی مسیرش طی بشه. اگه شرایط ایجاب می کنه ناراحت باشی، خب باش ! کی گفته باید تحت هر شرایطی باید ادای آدمای شاد و پرانرژی رو درآورد؟! تلاش کردن در جهت شادی نمایی نه تنها رو من جواب نمیده بلکه نتیجه عکسم داره حتی. وقتی الکی میخام خودمو خوشحال نشون بدم همون یکم انرژی ای هم که دارم تو همین راه به هدر میره. یوقتایی باید الکی تو دانشگا تنها راه بری و بزنی زیر گریه. یه وقتایی باید اجازه بدی این غصه بریزه بیرون. بریزه و خالی بشی تا حتی خوشحالی های کوچیکم بهت بچسبه. 

خوشی های کوچیک.. اره از همونا که یهویی و بی مقدمه اس.. پر از عشقه.. نابه..

درست مثلِ ...راستش نمی دونم چجوری توضیح بدم. خیلی ته دلم می لرزه وقتی بش فک می کنم. یه شبی خیلی به خاطر نگرانی های مالی ناراحت بودم. هی با خدا درددل کردم . هی نگران فردا بودم که چجوری از پس مخارجش بربیام. نمیخاستم از کسی پول بگیرم. همون  یخورده پس اندازمم ته کشیده بود. فردا صبش دیدم بدون اینکه کسی به حسابم پولی بریزه یه مقدار پول ریخته شده بود به حسابم. مقدارش بی حساب و کتاب نبود. دقیقا همون مقداری که .. ولش کنید این یه رازه بین من و خدا :). 

یا مث وقتی که یکی بخاطر دیدنت یه روز کامل مرخصی می گیره و میاد که پیشت باشه. آخرشم بگه چرا دلتنگیم برطرف نمیشه :(. توام تو دلت همش بگی " جانا سخن از زبان ما می گویی". 

یا مثلا وقتی خواهرت غروب یه روزی که جفتتون خیلی خسته اید یه بستنی آلاسکای دوقلوی نارنجی صورتی میده دستت میگه " نصفش کن باهم بخوریم". درست مث بیشتر روزای بچگی :)

عاره زندگیم سخت شده، زهرمار شده، غصه و نگرانی آینده داره منو میخوره. داره ریز ریزم می کنه. داره تمومم می کنه. ولی کنار همه سختیا اینام هستن. اینا هستن که تسکینن. که دلگرمین. که یادآور میشن هنوز کلی چیز مهم تو زندگی داری. پس بجنگ. با سختیای زندگی. با بدیای وجودت. با هرچی که دوسش نداری بجنگ تا اونایی که دوسشون داری همیشگی بشن:)

آخیش دلم وا شد :)

غم و غصه تو این خونه تمومی نداره. بدترین قسمتش اینه که همشون تصنعی و ساخته دست خودمونه. هر روز به خاطر بی اخلاقی یکی ! وقتیم که ما برحسب تصادف یه روزو میخایم بی قضا و قدر شب کنیم یکی از بیرون میاد و با یه حرکتش کاری می کنه که شر و بدبختی برای حداقل یه هفته تو این خونه جور بشه. 

من سالهاست تو این فضای مریض زندگی کردم. قطعا باید الان بگم که به این شرایط عادت کردم. اما واقعیت اینه که وقتی صب تا شب مجبور باشی تو این جو بمونی و تموم اینا رو بی وقفه لمس کنی نمی تونی بی خیالشون بشی. نمی تونی عادت کنی. از طرفی چون تنوع توش خیلی زیاده تا میخای به یه مدل مشکل و ناراحتی لاینحل عادت کنی یا راه حلی براش پیدا کنی مشکل بعدی پیدا میشه. دلیلش تعداد زیاد اعضای خونواده و زندگی قبیله ای ماست. آدما تو این خونه به شدت تو قلبشون از هم فاصله گرفتن. دلشون میخاد از هم جدا شن. این نزدیکی زیاد تو این همه سال دلشونو زده، اما وقتی می بینن هنوزم مجبورن همین جوری ادامه بدن، احساساتشون رو تو رفتار بد و بی اخلاقی به هم نشون میدن.

وقتی میگم هنوز کارم شروع نشده و ممکنه دو ماه دیگه حداقل طول بکشه و من ازین بابت ناراحتم، همه میگن تو دیوونه ای. از تعطیلاتت لذت ببر. اما واقعیت اینه که تو این خونه فقط میشه همه چیو تحمل کرد. چون آدماش یاد نگرفتن پیش هم خوش بگذرونن. باهم بخندن نه به هم :(

کاش می دونستیم اگه یه روزی همدیگرو از دست بدیم چقدر دلتنگ میشیم. اونوقت می فهمیدیم که ارزش اطرافیانمون چقدر زیاده. کاش می فهمیدیم اعضای خونواده هیچ وقت قابلیت فراموش شدن ندارن. پدری که هشت سال پیش از زندگی من رفته هنوز هر روز جلوی چشمامه. هنوز هر روز براش دلتنگم. هنوز هر روز حسرت بودنشو می خورم. یا حتی مادر بزرگم؛  بعد هفت سال هنوز می تونم بشینمو یه دل سیر از نبودش گریه کنم. چون اینا جزء معدود دارایی های من تو این دنیا بودن. اعضای خونواده من بودن :(

من هنوز بعد این همه مدت خونه نشینم. باید مدت زیادی رو شاید دو ماه دیگه تحمل کنم تا برم سرکار. طبق معمول بیکار نَشستم. دارم زبان می خونم بره تافل. دارم یه زبون جدید برنامه نویسی یاد میگیرم. اما واقعیتش دیگه دوست ندارم با کسی راجبش حرف بزنم. چون همیشه و همیشه وقتی خاستم یه کاریو شروع کنم از اطرافیان فاز منفی گرفتم. فاز ناامیدی و اینکه تو نمی تونی یا اینکه این راهی که انتخاب کردی اشتباهه راهی که من میگمو برو! و من متنفرم ازینکه آدما حس می کنن می تونن انقد راحت راج به برنامه زندگی بقیه و اهداف مهمشون اظهار نظر کنن. 

اما امروز یه اتفاق تلخِ قشنگ افتاد! آره!! تلخ قشنگ:)

امروز پایه خنده هام که باردار بود یهو تو آخرین روزای بارداریش کیسه آبش پاره شد و مجبور شد خودشو به اولین بیمارستان برسونه بره زایمان. وقتی رفته بود اونجا چون فقط همسرش همراهش بود و اونو تو بخش زنان راه نمیدادن مجبور شد تنهای تنها بره اتاق عمل. مامان کوچولوی من تو این سن کم تنهایی رفت اتاق عمل و هیچ کس پیشش نبود. حتی من که تنها دوستشم :(. چون اصلا از هیچی خبر نداشتم. وقتی میخاسته بره زایمان انقدر ترسیده بود که بهم زنگ زد تا اگه تهرانم برم پیشش. اما حتی گوشیمم اون لحظه پیشم نبود که بتونم جوابشو بدم. خلاصه فاطمه حسنی خانوم در کمال صحت و سلامت دنیا اومد. ولی پوست دوست جان مارو کند. یه گاز طلبت :دی

فردا میرم که ببینمش. گازم بمونه واس وقتی که خوب پروار شد :))