روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

خدایا اینارو شفا نده ! این دسته کاملن بی آزارن :))

یه سری خل و چلم هستن ساعت پنج صب هویج گاز میزنن، آهنگ گوش میدن، گریه می کنن، خاطره می نویسن، آخرم همه رو خط خطی می کنن :|

مثِ پدری که رفت و صورت زندگیمو کند و با خودش برد. مثِ ...

 وقتی زندگیت شکل یه پازل میشه، تمام تیکه هاش به یه اندازه قیمت پیدا می کنن. فرق نمی کنه تو اون تیکه ای باشی که بخشی از شکل اصلیه تصویر زندگیه یا یه تیکه محجور اون گوشه موشه ها. اگه نباشی تصویر این زندگی ناقصه. زشته. نامفهومه. 

آرامش ساختنی است!

اعتراف می کنم زندگی با دل کار سختیه. سختیش وقتی معلوم میشه که عقل خودشو می ندازه وسط. از هیچی خبر نداره اما جوری دخالت می کنه که انگار هم سر پیازه هم تهش. کاش من فقط یکی از این دوتا رو داشتم. نمی تونم با جفتشون با هم کنار بیام. آدمای عاقل به سادگی اب خوردن همه چی رو تحلیل می کنن، با یه حساب کتاب ساده همه چیو برای اولین و آخرین بار واسه خودشون حل می کنن و اون مسئله براشون تموم شده میشه. اما آدمایی مث من صدبار باید یه چیزو واس دلشون توضیح بدن، توجیهش کنن، تازه اگه دل مذکور مث من آلزایمری باشه این روند تقریبا هر دوساعت یه بار تکرار میشه و خلاصه از زندگی جهنمی میسازه که مسلمان نشنود کافر نبیند! 

اما بلخره که چی ؟! این واقن به یکی از مشکلات آزاردهنده روح و روان من تبدیل شده و باید یه جایی حل بشه.


+ دوازده سالشه. کتاب شازده کوچولو رو دادم بش گفتم این فوق العادس . برو حالشو ببر! 

رفته بعد یه روز برگشته میگه این چی بود؟! حوصلمو سر برد. خیلی بچه گونس :|

بش میگم این کتاب بره من بیست و پنج ساله جذابیت داره . چطور تو میگه بچه گونس ؟ 

با یه ذوق و شیطنتی میگه :" دیگه دیگه " !

منظورش اینه که من خیلی باهوشم و سطح شعورم از تو بالاتره که این کتابا برام جذابیتی نداره :|

بش میگم احساسات بخش قشنگی از وجود ماست که تو داری تو اولین سالهای زندگیت به شدت سرکوبش می کنی. 


من هنوزم اعتقاد دارم که این اتفاقات سختن که می تونن معنی واقعی شیرینی رو به رخ زندگی بکشن.