روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

به همین سادگی!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درد دل با که بگویم؟؟

نیازی ب این همه خودزنی و کنکور دادن نبود!

من به شخصه معتقدم با این روشی ک اساتید گرام پیش گرفته اند گذراندن دوره آموزشی تایپ ده انگشتی نیز نتیجه ای مشابه بانتیجه گذراندن دوره کارشناسی ارشد مخابرات سیستم برایم داشت:|

کار روزگار می بینی؟

به کار روزگار خنده ام می گیرد. همیشه کارهای جالبی می کند!

آن روزها زیاد کاری ب کار هم نداشتیم. شاید زیادهم از هم خوشمان نمی آمد. من و او یک ویژگی مشترک داشتیم:"هردو بسیار بلند پرواز بودیم". همین باعث شد تا به بهانه کارهای مثلن علمی ای ک قرار بود باهم انجام دهیم هم اتاقی شویم. 

با شروع ترم جدید کار تحقیقاتی ماهم کلید خورد. به بهانه کار تحقیقاتی هر روز به یکی از دانشگاه های بزرگ می رفتیم تا از اساتید و دانشجوهای دکترا کمک بگیریم. به لطف خدا بی نصیب هم نمی ماندیم . علاوه بر جرقه های جدیدی ک با هر ملاقات در ذهنمان زده میشد، سوژه های خنده بسیار نابی از سوتی های خودمان و اساتید و دانشجوها گیرمان می آمد ک تا مدت ها بساط خنده را بین ما پهن می کرد. همین کارهای مثلن علمی باعث شد ک او رفیق مهربان و پایه خنده هایم شود:)

می گویم از کار روزگار خنده ام می گیرد چون همان دلیلی ک زمانی او را ب نزدیکترین رفیقم تبدیل کرده بود الان مدت هاست ک مرا در حسرت روی ماهش گذاشته است:(


ماه هاست ک ما به بهانه کارهای مثلن علمی مان، پایه خنده هایمان را ندیده ایم...

شایسته تر از مادر کیست؟

اساسا معتقدم اگر قرار است برای کسی " دایه مهربان تر از مادر" شویم فردی شایسته تر از "مادر" نمی یابیم:)

دل بی قرار

آرام بگیر ای دل 

تو را به هرچه می پرستی کمی آرام بگیر 

این چشمان کورشده دیگر اشکی ندارد ک برایت بریزد

من خود به چشم خویشتن دیدم ک جانم می رود

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‌رود     
    وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او     
    گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون     
    پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان         
    کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان     
    دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

ابلاغیه

طی ابلاغیه صادره از جنابمان

" هرکسی ک دل مادرش را بشکند، خر است، خر است، خر است."

تعارف ک ندارم باهاتون

برای توقفش دعا کنید!

مدت زیادی است ک دست و پا چلفتگیم بدجوری دارد روی مخم رژه می رود. بدبختی اینجاست ک متوقف هم نمی شود!


چند هفته پیش در یک حرکت انتحاری در سایت دانشگاه و جلوی چشمان n  هم کلاسی ذکور طوری در یک آن به سه جا اصابت کردم ک نزدیک بود پایم چلاق و کل پارتیشن روی سرم آوار شود:|

چند روز پیش نزدیک بود با تمام هیبت توی سینی پراز استکان های چای داغ پخش شوم:|

و فاجعه بارتر از همه ،در مغازه ای ک امروز برای خرید رفته بودم زدم یکی از وسایل داخل ویترین را شکستم:| اما هرچه اصرار کردم مغازه دار خسارتش را نگرفت

حالا اینکه امروز چندبار در همین چندساعتی ک با ستاره جان بودم پایش را لگد کردم؟ بماند:|



دستم ب دامن گل گلیتان تا اتفاقات بدتری نیفتاده برای توقفش بسیار دعا کنید. باز هم:|

:(

از قدیم گفتن" چراغی ک ب خانه رواست ب مسجد حرام است."


من اما نمی دانم چرا انقدر ناشیانه در این زمینه عمل می کنم:(

شرفم رفت ب باااد

اولین بار ک صدای قهقه هایمان ب طرز فجیعی بلند شد ب دو ماه بعد از آشناییمان برمی گردد.

قرار بود تعهدنامه ای را محضری کنم و برای این کار نیاز به کسی بود ک شاهدم شود. آن وقت ها دوستی مان خیلی گرم نبود. رابطه ای ن چندان صمیمی مثل تمام دوستی های دیگر. با رودربایسی به او گفتم:"  میای باهم بریم محضر شاهدم بشی؟ شرمنده کس دیگه ای نیس وگرنه مزاحمت نمی شدم!" او هم باهمان لحن شوخ طبعش گفت:" اره میام، میخای ب روم نیاری ک چون کسی نیس ب من گفدی؟!" باهم قرار گذاشتیم و در روز مقرر ب محضر رفتیم. آن روزها من هنوز همان کمد معروف را به عنوان کیف روی دوشم می انداختم. جو محضر طبق معمول همه جا خیلی رسمی و خشک بود. مدارک را تحویل دادیم فرم ها را امضا کردیم و کارمان تمام شد. او جلوتر ازمن سمت در خروجی رفت در را باز کرد خودش بیرون رفت در را نگه داشت تا من هم رد شوم،اما در را کمی زود رها کرد و نصف من به همراه کمد لای در ماندند! و من بی اختیار با لحنی بسیار خنده دار و بی سابقه ک نمی دانم یهو از کجا آمد با صدایی بلند گفتم :"من گیــــــر کردم".



می دانید درآوردن ی همچین صدایی آن هم در آن محیط رسمی بسیار زشت و خنده دار بود. از توصیف عمق فاجعه همین بس ک ما تا از پله های ساختمان محضر پایین بیاییم از شدت خنده چیزی حدود بیست بار ب درو دیوار خوردیم و فاتحه روده هایمان نیز خوانده شد.


در اینجاست ک باید صادقانه خدمتتان عرض کنم "شرفم رفت ب باااد"