روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

من دوغ می خاااام

به نظرم خوراکیا یا بهداشتین یا خوشمزه! حالا من بعد این همه سال گشتن و ممارست یه خوراکی پیدا کردم ک این قانونو نقض می کنه.

عاقا من ی مدل دوغ خیلی خوشمزه پیدا کردم اما مشکل اینجاس که وقتی می خورم همین دوساعتیم که از شرم خونواده از حالت تمام افقی درمیام و در حالت نود درجه( نشسته) قرار می گیرم ملغی میشه:دی . من تلاشمو می کنم نمیشه خب :|

اولین قدم تغییر:)

وااااایی

چقده وبلاگم خوجل شد:ذوق

السلام علیک یا خورشید

حسرت برند خیل عظیم فرشتگان *** بر آن فرشته ای که به صحنت کبوتر است 


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بن مُوسَی الرِّضا المُرتَضَی الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ و حُجَتِکَ عَلَی مَن فَوقَ الاَرضِ وَ مَن تَحتَ الثَّرَی الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثیرةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفةً کَاَفضَلَ مَا صَلَّیتَ عَلَی اَحَدٍ مِن اَولِیائِک.



خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در یک جمله تعریف کردم!

خوشبختی بالاتر از این که با خل و چل بازی هایش صدای قهقه ات را میان اشکهایت جاری کند؟

جانا به من هدیه کرد:)

تو تنها نیستی!

به شدت با گرگ فلک زده کارتون میگ میگ همزادپنداری می کنم:((

حالا می فهمم چرا انقد از بچگی دلم براش می سوخت:|

با کریمان کارها دشوار نیست:)

هرکسی که دلش شکسته بیاد/ السلام علیک یا خورشید

آدمی را آدمیت لازم است

غروبی مادر ماموریت خرید رو طبق معمول همیشه به من داد و طبق معمول تر لیست خریدش طوماری طول و دراز شد. زیاد بودن خرید ی مصیبت و سنگین بودن اونا ی فاجعه بود در حد سونامی. نمی دونم چرا مادر جان همیشه منو با این وانتای باربری اشتباه می گیره:|

وقتی خرید تموم شد دیدم سه تا کیسه بزرگ و خیلی سنگین تو دستامه که من باید کلی راهو پای پیاده و با چادر بیارمشون:|

تو راه کلی از همسایه هامون منو تو اون وضعیت اصف بار و داغون دیدن، دیدن که هر پنج قدمی که میرم صد بار این کیسه هارو میذارم زمین تا حس قشنگ!! جداشدن بندبند انگشتام کمی آروم شه اما هیچ کدومشون ینی حتی ی نفرم ی تعارف خشک و خالیم نزد ک بده کمکت کنم!

اونجا بود ک از ته دلم دوس داشتم داد بزنم" کیصصصصصافطططای بیشووووور، آدمی را آدمیت لازم است. قد ی نخود آدم باشید حداقل"

خنثی شدم!

دیگر چیزی در این زندگی خوشحالم نمی کند. باورم نمی شود انقدر زود آرزوهایم ته کشیده باشند. بودن و نبودن هیچ چیز، شدن و نشدن هیچ رویدادی دیگر برایم فرقی نمی کند. شاید در روز برای صدها کار عزمم را جزم می کند اما بلافاصله پشیمان می شوم. می گویم این کار را بکنم که چ بشود؟؟ مثل مترسکی شدم که وسط اتاق نشسته و فقط از وسایلش نگهبانی می کند.

چرا زندگی انقدر بی نمک شده؟ چقدر خنثی بودن حال بدیه...

ذهن من زباله دانی ندارد!

یکی از مسائلی که تا به حال از یادگیری آن عاجز بوده ام این است که چطور باید ذهنم را خانه تکانی کنم. چطور باید چیزهای کهنه را دور بریزم. چطور باید افکار به درد بخور را دم دست و افکار بی فایده را در نقاط کور ذهنم قرار دهم. از نظر من مدیریت فکر و ذهن کار بسیار دشواری است. هرروز و هر لحظه به سنم اضافه می شود. هر روز و هر لحظه زندگی من درگیر صدها مسئله جدید می شود اما مشکل اینجاست که ذهن من زباله دانی ندارد. همه چیز از بچگی تا امروز در آن تلنبار شده و این مسئله مرا به شدت آزار می دهد چرا که اکثر اوقات مفیدم را مجبورم به مسائل بی نتیجه و منقضی فکر کنم:(


 اتاقم به طرز فجیعی به هم ریخته اما اصلن دوست ندارم مرتبش کنم. خیلی دیزاینش با ذهنم همخونی داره:|