روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

دیگه کم آوردم

چرا باید همیشه فردی حاضر به یراق برای پاشیدن رنگی قهوه ای روی تمام برنامه های زندگی من وجود داشته باشد؟؟


اگه ی دیوار پیدا کنم که مطمئن باشم با کوبیدن کلم بهش خلاص می شم، حتمن این کارو می کنم. شک نکنید.

تلخ اما خنده دار

در تمام مدتی که حرف میزد من فقط به این فکر می کردم که آیا او واقعا قصد دلداری دادن به ما را دارد؟؟


بارالهی! سپاس که او مشاور نشد:|.

دوراهی

آیا من هم می توانم مثل دختری که تمام روز در ذهنم ستایشش کردم خودم را وقف عزیزانم کنم؟

تصمیم سختی است. عشق می خواهد و دلی به وسعت بی نهایت

باید بیشتر به آن فکر کنم؛ شاید همین فردا به این دوراهی برسم...

ماشالا به قدش:|

چه حسی پیدا می کنی اگه بفهمی تمام مدتی که اون تو بودی  یه سوسک به قد و قامت دو بند انگشت تو فاصله کمتر از یک وجب پشت سرت راه می رفته؟؟


یکی یه لیوان آب قند بده دستم:((

دوس دارم بازی کنم خب!!

حالا فهمیدم چرا هیچ وقت دوس نداشتم رو گوشیم بازی بریزم! مث اینکه ذهن ناخودآگاهم کاملن آگاه بوده ک من در این زمینه خعلی بی جنبه تشریف دارم:|

البته الان یخورده واسه این اکتشافات دیر شده. با این اوضاع گویا باید به انصراف از دانشگاه فک کنم:(

مامان ببخشیییید:|

به لطف مهمانی های اخیر یکی دیگر از استعدادهای بنده نیز از زیر پوست درآمد.

" توانایی شکاندن رگباری ظروف استراتژیک و زیبای خانه"

مامانم خیلی گناه داشت. بیچاره هربار کلی سعی می کرد که با آرامش بهم لبخند بزنه و بگه:" فدای سرت دخترم".

شرح من در بیان مولانا:)

خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش/ بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر

کوهی که متعلق به من بود

امروز بعد از مدتها باز هم از مقابل آن ساختمان به ظاهر شیک و پرمدعا گذشتم. ناخواسته به آن خیره شدم. دلم به حرف آمد. می گفت:"  تو که نباشی این ساختمان که هیچ می خواهم دنیا از ته نباشد."

وقتی به او فکر می کنم می فهمم می شود جز خدا کاهی هم پشتت نباشد اما خودت به تنهایی کوهی شوی که نبودنت دنیایی را بی ثبات کند...

سوزن به جوّمون نخوره صلوااات

من به همراه خانومای خونه از امروز صبح وارد یه جور جو سحرخیزی خفن شدیم در حدی که قرار گذاشتیم ازین به بعد آفتاب نزده از خونه دربیایم و بعد از کلی پیاده روی بریم پارک بانوان و اونجا ورزش کنیم. من خیلی ازین طرح استقبال کردم چون ساعت شیش نشده کلی آدم میریزن سرمو اجازه نمی دن خاب تا لنگه بعداز ظهرم!! کامل شه.

امروز اولین روز این طرح بود و من اولین بار بود می خاستم به پارک بانوان مذکور برم که با استقبال نه چندان خوشایند متعلقات جنابان گاو ها مواجه شدم. اول که وارد شدم پارک ی بوی خیلی بدی می داد،بعد که کلی فکر کردم فهمیدم بوی کودهاییِ که به مناسبت ورود ما لابد! به فضای سبز داده بودن. هرچند که بعد از چند دقیقه کوتاه بینیم عادت کرد و دیگه بوشو نفهمیدم. هنوز دو قدم برنداشته چشم به کلی تاب و سرسره افتاد که چنتا بچه داشتن باهاشون بازی می کردن. من مث ندیده ها چادرو از سرم کندمو افتادم به جون سرسره ها، تا میشد به یاد ستاره سر خوردم. بعد که شدت ذوقم خوابید دیدم بچه ها وایسادنو با نگاه عاقل اندر سفیهشون منو همراهی می کنن :|. خلاصه منم یخورده خجالت کشیدم و سریع محل رو ترک کردم و مشغول ورزش شدم( الکی مثلن من حال ورزش دارم:دی) . هرچند که بعد اون کار من خجالت بقیه بزرگترا هم ریختو اونام افتادن به جون وسایل بازی بچه ها:))

خیلی سحرخیزی لذت بخشه. آدم کلی حس اکتیو بودن بهش دست میده.امیدوارم کسی سوزن به جوّمون نزنه!

کارگروه خانوادگی!

چند روزی هست که ننه خان جان من( مادر مادر جان)  اومده خونه ما و از قرار معلوم قصد داره که ده پونزده روزی مهمون عزیز ما باشه. خاله خان جان منم همین که به لطف خبرگزاری آنلاین مادر ازین موضوع مطلع شد، آب دستش بود بود گذاشت زمین و اومد که اونم چند روزی قدم رو چشم ما بذاره:|. خلاصه الان حسابی جمشون جمه. نامردید اگه فک کنید که این دورهمی جهت تشکیل کارگروه تخریب تنها زندایی منفور فامیله ها! اصّنم این طور نیس:دی