روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

السلام علیک یا خورشید

حسرت برند خیل عظیم فرشتگان *** بر آن فرشته ای که به صحنت کبوتر است 


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بن مُوسَی الرِّضا المُرتَضَی الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ و حُجَتِکَ عَلَی مَن فَوقَ الاَرضِ وَ مَن تَحتَ الثَّرَی الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثیرةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفةً کَاَفضَلَ مَا صَلَّیتَ عَلَی اَحَدٍ مِن اَولِیائِک.



میل به تصاحب آدمی که دوستش نداری !!

  اتفاق ها گاهی از مرز هیجان می گذرند. کشش و جاذبه آدم ها برای دیدن هم آن هارا به سمت یکدیگر هدایت می کند. هرچقدر هم که بی اطلاع از موقعیت هم باشید، باز هم قلب ها بهترین مسیریاب های دنیا هستند. شما را در اوج شلوغی و هیاهوی محیط با هم تنها می کنند و آن زمان است که می بینی از شدت هیجان بی حد و مرزی که تمام وجودت را گرفته، قلبت حتی از زیر قفسه سخت سینه و لایه های لباسی که کاملا رویش را پوشانده اند خودی نشان می دهد و روسری نخی آبی را با ضربان های خود آشکارا بالا و پایین می برد. 

چیست این حس عجیب ؟ 

امنیت اینجا فوران می کنه :))

هرچی که دانشگاه شریف با اون آدمای خر خون و باهوشش فاز منفی به من میدن و اعتماد به نفسمو میریزن، اینجا، ینی یکی از خفن ترین شرکتای پژوهشکده شماره دو شریف، تا جایی که فک کنید گوگولیه. از مدیرای مهربون و آروم و مودبشون بگیر تا کارمندای شر و شیطونشون که مدام در حال خنده و خوش و بش هستن. از آبدارچی ترک همشهریم که سر شوخیش با همه بازه و تا میاد واحد ما میگه اومدم واحد بخور بخوابا تا مدیرعامل که تو اولین دقایق حضور من تو اتاقش کلی تقدیر و تشکر می کنه به خاطر اصلیت آذری بنده :دی 

اینجا همه خیلی باحالن. انقدی باحال که هیشکی کار به کارت نداره که کی میای و میری. یازده صبم که بیای همه به روت لبخند میزنن و صب بخیر میگن :))

محیط اینجا یکی از بهترین محیطای کاری که من می تونستم توش استخدام بشم. چقده دوس دارم همشونو :)

و این منم که الان از تو شرکت دارم پست میذارم : زنگ تفریح ویژه 

جریان موافق زندگی :)

باید بذاری رودخونه زندگی درست تو مسیر خودش جریان بگیره. اگه یه جاهایی سرازیری داری باااید اجازه بدی مسیرش طی بشه. اگه شرایط ایجاب می کنه ناراحت باشی، خب باش ! کی گفته باید تحت هر شرایطی باید ادای آدمای شاد و پرانرژی رو درآورد؟! تلاش کردن در جهت شادی نمایی نه تنها رو من جواب نمیده بلکه نتیجه عکسم داره حتی. وقتی الکی میخام خودمو خوشحال نشون بدم همون یکم انرژی ای هم که دارم تو همین راه به هدر میره. یوقتایی باید الکی تو دانشگا تنها راه بری و بزنی زیر گریه. یه وقتایی باید اجازه بدی این غصه بریزه بیرون. بریزه و خالی بشی تا حتی خوشحالی های کوچیکم بهت بچسبه. 

خوشی های کوچیک.. اره از همونا که یهویی و بی مقدمه اس.. پر از عشقه.. نابه..

درست مثلِ ...راستش نمی دونم چجوری توضیح بدم. خیلی ته دلم می لرزه وقتی بش فک می کنم. یه شبی خیلی به خاطر نگرانی های مالی ناراحت بودم. هی با خدا درددل کردم . هی نگران فردا بودم که چجوری از پس مخارجش بربیام. نمیخاستم از کسی پول بگیرم. همون  یخورده پس اندازمم ته کشیده بود. فردا صبش دیدم بدون اینکه کسی به حسابم پولی بریزه یه مقدار پول ریخته شده بود به حسابم. مقدارش بی حساب و کتاب نبود. دقیقا همون مقداری که .. ولش کنید این یه رازه بین من و خدا :). 

یا مث وقتی که یکی بخاطر دیدنت یه روز کامل مرخصی می گیره و میاد که پیشت باشه. آخرشم بگه چرا دلتنگیم برطرف نمیشه :(. توام تو دلت همش بگی " جانا سخن از زبان ما می گویی". 

یا مثلا وقتی خواهرت غروب یه روزی که جفتتون خیلی خسته اید یه بستنی آلاسکای دوقلوی نارنجی صورتی میده دستت میگه " نصفش کن باهم بخوریم". درست مث بیشتر روزای بچگی :)

عاره زندگیم سخت شده، زهرمار شده، غصه و نگرانی آینده داره منو میخوره. داره ریز ریزم می کنه. داره تمومم می کنه. ولی کنار همه سختیا اینام هستن. اینا هستن که تسکینن. که دلگرمین. که یادآور میشن هنوز کلی چیز مهم تو زندگی داری. پس بجنگ. با سختیای زندگی. با بدیای وجودت. با هرچی که دوسش نداری بجنگ تا اونایی که دوسشون داری همیشگی بشن:)

آخیش دلم وا شد :)

غم و غصه تو این خونه تمومی نداره. بدترین قسمتش اینه که همشون تصنعی و ساخته دست خودمونه. هر روز به خاطر بی اخلاقی یکی ! وقتیم که ما برحسب تصادف یه روزو میخایم بی قضا و قدر شب کنیم یکی از بیرون میاد و با یه حرکتش کاری می کنه که شر و بدبختی برای حداقل یه هفته تو این خونه جور بشه. 

من سالهاست تو این فضای مریض زندگی کردم. قطعا باید الان بگم که به این شرایط عادت کردم. اما واقعیت اینه که وقتی صب تا شب مجبور باشی تو این جو بمونی و تموم اینا رو بی وقفه لمس کنی نمی تونی بی خیالشون بشی. نمی تونی عادت کنی. از طرفی چون تنوع توش خیلی زیاده تا میخای به یه مدل مشکل و ناراحتی لاینحل عادت کنی یا راه حلی براش پیدا کنی مشکل بعدی پیدا میشه. دلیلش تعداد زیاد اعضای خونواده و زندگی قبیله ای ماست. آدما تو این خونه به شدت تو قلبشون از هم فاصله گرفتن. دلشون میخاد از هم جدا شن. این نزدیکی زیاد تو این همه سال دلشونو زده، اما وقتی می بینن هنوزم مجبورن همین جوری ادامه بدن، احساساتشون رو تو رفتار بد و بی اخلاقی به هم نشون میدن.

وقتی میگم هنوز کارم شروع نشده و ممکنه دو ماه دیگه حداقل طول بکشه و من ازین بابت ناراحتم، همه میگن تو دیوونه ای. از تعطیلاتت لذت ببر. اما واقعیت اینه که تو این خونه فقط میشه همه چیو تحمل کرد. چون آدماش یاد نگرفتن پیش هم خوش بگذرونن. باهم بخندن نه به هم :(

کاش می دونستیم اگه یه روزی همدیگرو از دست بدیم چقدر دلتنگ میشیم. اونوقت می فهمیدیم که ارزش اطرافیانمون چقدر زیاده. کاش می فهمیدیم اعضای خونواده هیچ وقت قابلیت فراموش شدن ندارن. پدری که هشت سال پیش از زندگی من رفته هنوز هر روز جلوی چشمامه. هنوز هر روز براش دلتنگم. هنوز هر روز حسرت بودنشو می خورم. یا حتی مادر بزرگم؛  بعد هفت سال هنوز می تونم بشینمو یه دل سیر از نبودش گریه کنم. چون اینا جزء معدود دارایی های من تو این دنیا بودن. اعضای خونواده من بودن :(

من هنوز بعد این همه مدت خونه نشینم. باید مدت زیادی رو شاید دو ماه دیگه تحمل کنم تا برم سرکار. طبق معمول بیکار نَشستم. دارم زبان می خونم بره تافل. دارم یه زبون جدید برنامه نویسی یاد میگیرم. اما واقعیتش دیگه دوست ندارم با کسی راجبش حرف بزنم. چون همیشه و همیشه وقتی خاستم یه کاریو شروع کنم از اطرافیان فاز منفی گرفتم. فاز ناامیدی و اینکه تو نمی تونی یا اینکه این راهی که انتخاب کردی اشتباهه راهی که من میگمو برو! و من متنفرم ازینکه آدما حس می کنن می تونن انقد راحت راج به برنامه زندگی بقیه و اهداف مهمشون اظهار نظر کنن. 

اما امروز یه اتفاق تلخِ قشنگ افتاد! آره!! تلخ قشنگ:)

امروز پایه خنده هام که باردار بود یهو تو آخرین روزای بارداریش کیسه آبش پاره شد و مجبور شد خودشو به اولین بیمارستان برسونه بره زایمان. وقتی رفته بود اونجا چون فقط همسرش همراهش بود و اونو تو بخش زنان راه نمیدادن مجبور شد تنهای تنها بره اتاق عمل. مامان کوچولوی من تو این سن کم تنهایی رفت اتاق عمل و هیچ کس پیشش نبود. حتی من که تنها دوستشم :(. چون اصلا از هیچی خبر نداشتم. وقتی میخاسته بره زایمان انقدر ترسیده بود که بهم زنگ زد تا اگه تهرانم برم پیشش. اما حتی گوشیمم اون لحظه پیشم نبود که بتونم جوابشو بدم. خلاصه فاطمه حسنی خانوم در کمال صحت و سلامت دنیا اومد. ولی پوست دوست جان مارو کند. یه گاز طلبت :دی

فردا میرم که ببینمش. گازم بمونه واس وقتی که خوب پروار شد :))

آنچه گذشت :دی

خیلی وقته نیومدم اینجا. تو بیکارترین فصل زندگیم خیلی سرم شلوغ بود. خودمم باورم نمیشد چجوری اما تا چشم رو هم میذاشتم روزام شب میشد. اتفاقای فوق العاده خوبی این چند وقت افتاد. اولیش تحقق معجزه دعا و لطف خدا بازم مث همیشه تو زندگیم بود. دعا کردم برای کار نه تنها برای خودم، بلکه واس همه از جمله برای شش نفر خاص که همشون به بهترین شکلی که میشد کارشون جور شد. 

بلخره تو زندگیم با یه خاستگاری از نزدیک، رو در رو و تو خونه و طی یه مراسم خواستگاری رسمی صحبت کردم. خواستگاری به نظرم از سه بخش مختلف تشکیل شده: 

- قسمت مزخرف قبل صحبت کردن با آقای خواستگار 

-قسمت بامزه و دوست داشتنی صحبت با آقای خواستگار 

-قسمت مجددا مزخرف بعد از صحبت با آقای خواستگار 

انصافن این قسمتای اول و آخر خواستگاری که همه می شینن و خیلی یخ و نچسب دنبال یه سوژه برای حرف زدن و گرم کردن مجلس می گردن خیلی رو مخه. الحمدلله که مادر آقای خواستگار انقد شعور داشت که خوشمزه بازی درنیاره و وسط جمع قوربون صدقه عروس گلش نره. مچکرم :/

اما شروع صحبت با کسی که ممکنه یه روزی بشه نزدیک ترین کس زندگیت خیلی جذابه. حتی اگه کل اون صحبت به صورت اره بده و تیشه بگیر و اختلاف های فاحش و تلاش برای خفه کردن طرف مقابل باشه:|. حتی اگه حس کنی طرفت مث فرشته محترم نکیر یا منکر اومده تا فقط ازت بپرسه نمازتو اول وقت می خونی ؟ قرآن چی ؟ انفاق به اندازه کافی می کنی یا ..؟ درسته اولاش صبر کردم و لبخند زدم و صبر کردم و .. اما یهو منفجر شدم و لهش کردم و الحمدلله مث اینکه خفه شد :دی

اما اشتباه می کردم. خفه نشد فقط سوالاش از صورتی به صورت دیگه تبدیل شد. اومد وجهه لطیف و رمانتیک خودشو نشون بده پرسید " شما از چه رنگی خوشتون میاد؟ غذای مورد علاقتون چیه ؟" اونجا بود که دیگه به عمق فاجعه پی بردم :))

خلاصه اینم تموم شد. درسته اون آدم تیکه من نبود اما به هر حال یه خاطره خوشی از اون روز برای همیشه تو ذهن من میمونه. 

اما چند روز بعدش یهو به سرم زد که برم پیش دکتر چشم پزشکم تا ببینم اوضاع چشمام که بیشتر از یه دهه اس پشت ویترین عینک قایم شدن چجوریه. قبلن به دکترم گفته بودم که میخام چشمامو عمل کنم و ایشونم هر بار به یه دلیل بهونه میاوردو ممانعت می کرد. اما این بار بعد از چند دیقه معاینه یهو بی مقدمه گف سه روز دیگه عملت می کنم:|

منم تسلیم شدم و رفتم که آماده بشم واس عکس و آزمایش و این قرتی بازیای قبل جراحی. 

چرا دروغ بگم تا روز قبل عمل داشتم از استرس میمردم. همون روز که بره معاینه نهایی پیش دکتر رفتم بش گفتم استرس دارم، نگرانم. اونم خیلی مادرانه گف خب پاشو برو بیرون. مگه مجبورت کردن که عمل کنی . منم گفتم حالا که فک می کنم  استرسم برطرف شد مث اینکه :/

این همه ابراز محبت و همدردی دکتر به جد منو خفه کرد . 

فردا که رفتم عمل یه ذوق عجیبی داشتم. منِ اتاق عمل ندیده فقط داشتم به جذابیتای اولین حضورم تو اون فضا فک می کردم. از مرحله به مرحله اش لذت بردم. خیلی خوب بود. ترس داشت ولی دوست داشتنیم بود. مهیج ترین قسمتش اونجا بود که وقتی داشتن با لیزر رو چشمو می تراشیدن بویی مث کز دادن کله گوسفند از چشام استشمام میشد. و من تمام مدت میگفتم ینی این بوی چش منه؟؟! :|

خلاصه که الان دوازده روز گذشته و من دیدم به نسبت برگشته. اما هنوزم تموم کلماتیو که دارم براتون می نویسمو تار می بینم.

حتما به زودی بهتر میشم. حتما:)

...

این درسته که میگن کار آدم باید در شان و اندازه اش باشه. اما واقعیت اینه که کسی که این حرفو کرد تو گوش ما باید قبل همه چی اینم می گف که بیکاری تو شان هیچ موجود زنده ای نیس :((

وقتی داشتی خیلی خوشحال و خرسند از کارت استعفا میدادی باید به زجر الانشم فکر می کردی. حتی باید به تیکه انداختن و طعنه زدن آدمای دور و برتم فک می کردی. 

خدایا چجوری التماست کنم این روزای وحشتناکو تمومش کنییییییی :((

.

تا میتونی با هیشکی حرف نزن

تا میتونی با هیشکی حرف نزن 

تا می تونی با هیشکی حرف نزن 

تا می تونی ....

عجباااا :/

این روزا آدمای زیادی دوس دارن منو تو خماری اتفاقای خوب بذارن. فجیع ترینش اینه که طرف بهم میگه خانوم شما رزومت خیلی قویه، حیف میشی اگه بخای بیای تو هوآوی کار کنی!!! ینی خیلی دوس داشتم بگم عاقا به تو چ ربطی داره که من حیف میشم. اصن من از بچگی عاشق این بودم که وقتی بزرگ شدم حیف شم. اصن من میخام حیف شم تو فضول منی؟؟  خفه شو کاری که بت میگمو بکن. اه اه اههههه 

ای خاااااااااک :|

حرف زدن با آدمای خیلی مودب برام سخته. از بس که طرف برای هر چیز با ربط و بی ربطی همش ازم تشکر می کرد، ضمیر ناخودآگاه منم غده مودبیش ورقلومبیده بود که عمرن نباید جلوش کم بیاره. اینجوری شد که امروز صب وقتی طرف اومد باهام سلام و علیک و خوش بش کرد، در مقابل همه حرفاش من فقط تشکر می کردم. حتی وقتی ازم پرسید کم پیدایی خانوم مهندس و به گمانم تو جواب من دنبال چیزی می گشت، من بازم بش گفتم خیلی ممنون، مچکرم :/

حرف زدن با آدمای خیلی مودب برام خیلی سخته خیلی :((