روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

تلخ بود ...

از خاطرات دوران بچگی فقط همینو می تونم بگم که اصلن دوست ندارم بش برگردم. تو بچگی من روزای وحشتناکی بودن که تا حالا جرات نکردم با احدی راجبشون حرف بزنم. هنوز بعد از گذشت این همه سال نتونستم گره این بغض لعنتی رو از تو گلوم بیرون بکشم. شاید بدترین اتفاقی که می تونه بره هر کسی بیوفته این باشه که یه کابوس رو از بچگی به دوش بکشه و تا آخر عمرش مجبور باشه اونو تحمل کنه. می دونید اگه آدم بعد از بالغ شدنش یه اتفاق بدی براش بیوفته هم به کمک عقل بالغش بهتر می تونه قضیه رو مدیریت کنه و هم خاطرات تلخش رو مدت زمان کمتری مجبوره تحمل کنه. هر چند که من خیلی تلاش کردم فراموشش کنم اما خب وقتی یه چیزی هر روز جلوی چشم باشه فراموش کردنش تقریبا غیرممکنه! کاش بیشتر مواظبم بودن :(

این منو برد به اون دوران ...

نظرات 3 + ارسال نظر

من نفهمیدم موضوع چی بود کاش واضحتر میگفتی یه ذره!:(

واضح نبود ؟
هیچی گفدم روزای تلخی رو تو بچگی گذروندم که نمی تونم فراموششون کنم :(

علی جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 18:53 http://eshqh.blogsky.com/

آره تلخ الانم تلخه
حق با شماست....ولی الان اون رد زمان رو مدیریت کن با بزرگیت.
نمیشه؟
اقدام کن میشه
بیایی خوشحالم می کنی

سلام
سعی می کنم
حتمن سر میزنم بتون

الا جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 18:29

منم برخلاف تمام آدم هایی که دیدم هیچوقت دوست ندارم برگردم به بچگیم. بزرگی همیشه بهتر از بچگی بوده، هست، خواهد بود. من حتی الان هم دوست دارم هر روز بزرگتر شوم.

بچگیم مث بقیه بخش های زندگی هم می تونه خوب باشه هم بد.
اما اگه بد باشه خیلی دردناک میشه خیلی :((

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.