چند وقته میرم سرکار. ازون جا که یونی شرقه تهرانه، محل کار غرب تهرانه و منزل جنابمان کرج بنده تقریبا تمام عمر با ارزش و عزتم رو دارم صرف طیّ طریق می کنم.
بنابراین فک کنم یخورده طبیعی باشه که با این همه کاری که رو سرم ریخته بگم بیست و چهار ساعت واسه ی روز کمه. خیییلی کم.
بنا به تموم این دلایل و مسائل دیگه امروز با اکراه رفدم سرکار. همش داشتم دمبال بهونه می گشتم خودمو متقاعد کنم سرکار رفتن حین تحصیل اونم با درسای سخت ارشد اونم با شرایط فوق ایده آل من !!! کار احمقانه ایه...
سوار تاکسی که شدم تو دلم گفتم " الا بذکر اللّه تطمئنّ القلوب". گفتم خدایا منو ازین دوراهی عذاب آوری که توش گرفتار شدم نجات بده. قرآن گوشیمو باز کردم
یه آیه اومد: *بنصراللّه ینصر من یشاء و هوالعزیز الرّحیم*
بال درآوررررردم از ذوق. اونم از نوع عقابیش. اینجوری :دی
ی لحظه دلم واسه خدا سوخت. حس کردم تو دلش میگه من چقد باید به این بنده ...ام بگم تا منو داری از هیییییچی نترس
**قرآن واسه من ی معجزه اس. نه به دلایلی که همه میگن. معجزه اس چون با هر حالی که بری سمتش همیشه و همیشه یه چیزی تو چنته ش داره واسه آروم کردنت. یه چیز خیلی خاص. انگاری که همون لحظه فقط واسه تو و واسه خوب کردن حال تو نوشته شده. قرآن معجزس. یه معجزه زنده ....
واااای چقد خوب احساست رو منتقل کردی...
واقعا معجزه است...خوش ب حال کسانی ک حس میکنن اینو
خوش ب حالت
مرسی :***
مطمئنم که درک تو ازش خیلی عمیق تر از منه :)
آره منم هروقت بازش میکنم جوابمو میده