روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

استخاره کردم امشب تا بنوشم می دوباره :)

وارد برهه عجیبی از زندگیم شدم. پر از حسای خاصه. حس اطمینان. دلشوره. ایمان. غصه. افسردگی. شادی . امید. عجیبه فقط می تونم اینو بگم. 

رفتم با مدیرعامل قبلیم جلسه گذاشتم. هدفم از ست کردن جلسه این بود که بگم زودتر منو استخدامم کن. حقوقمو بیشتر کن. کارامو تخصصی تر کن. رفته بوودم که وضعیتمو بهتر کنم. می دونید چی شد؟ رفتم بش گفتم من اصلا از کارایی که تا الان می کردم خوشم نمیاد. مدل کاریمو عوض کنید. ازشون چیزایی خواستم که می دونستم امکانش تو شرکت نبود. مدیر عاملم نشست جلوم. با حوصله به همه حرفام گوش کرد. نتیجه درک بالای ایشون و حرفای من این شد که دیگه من نرم سر کار!!! 

می دونید ینی چی ؟؟ ینی خودم، خودمو بیکار کردم!!! همش میگم ینی واقن من بودم که این حرفارو میزدم؟!! اصلا باورم نمیشه! من می دونستم که بیکاری اصلا به مزاجم سازگار نیست. می دونستم که بیکار بشم یکی از بدترین روزای زندگیمو تجربه می کنم. اما اون من نبودم که اون روز حرف میزدم. یکی دیگه جای من نشسته بود روبروی مدیر. 

مدیر آخر جلسه گف برو هر وقت پشیمون شدی خواستی برگردی بهمون بگو. من میخوام کار کنم. اما کار جدیدی پیدا نکردم هنوز. امروز بهم زنگ زده بود. احوالمو پرسید. چون اونم می دونست بیکاری با مزاجم سازگار نیست. بازم یکی دیگه داشت جای من پشت تلفن با اون حرف حرف میزد. زبونم نمی چرخید که بش بگم میخام برگردم. حتی ذهنم یاری نمی کرد که راجب کار باش حرف بزنم. 

خدایا من که میدونم حکمتی تو این اتفاقاست. خدایا من که می دونم تو می بینی. خدایا نمی دونم باید چی بگم. اما خودت کردی پس خودت بخیرش کن.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.