روزی پرنده می شوم
روزی پرنده می شوم

روزی پرنده می شوم

خدایا دوس داری یکم منو بخندونی :|

از نگاهای پر از ترحمشون حالم به هم می خورد 

سرمو بالا نکردم گفتم با اجازه و دویدم اومدم خونه 

نخیر! مث اینکه تمومی نداره این مصیبتا... 

آخه دردت به جونم یکم آبروداری . یکم مراعات. اینا مهمون غریبه بودن :(



یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند 

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود؟ 

یه مزه نو! یه تجربه جدید!

حدود یک ربع به هفت صب بود 

هنوز آفتاب طلوع نکرده و هوا یخورده گرگ و میش بود 

سوار ماشینش شدم 

آدم خون گرمی بود. با اینکه سر صبی و تو اون هوای سرد یه کله حرف میزد اما اصن حرفاش آزاردهنده نبود

انقد پرسید و پرسید و پرسید تا فی خالدون زندگیمو درآورد بعدن فهمیدم داشته واس پسرش دمبال زن می گشته که الحمدالله من صلاحیت لازم رو از نظر سن و سال نداشتم :))

کاری با ایناش ندارم اما یچیزی گف که ازون روز آویز گوشم شده. گف : " همیشه فک کن که تنهایی. خودتی و خودت! اونوقت تمام آدمای دور و برت تو نظرت اضافی میان"

زندگی بی وابستگی ! به هیچ کس و هیچ چیز !! چیزیه که به شدت دنبال تجربه کردنشم !

به نطرتون چه مزه ای می تونه باشه ؟؟؟