اسکار احمق ترین ادمم تعلق می گیره به کسی که بعد از گذشت نصف عمر متوسطش هنوز بلد نیس محبت واقعی شو ابراز کنه اونوقت خیلی شیک متهم میشه به حسادت و دورویی ...
البته بی نمک بودن دست فرد مذکورم به شدت تو این قضیه دخیله !!
نه مثل اینکه هنوز یکی هس که خدا هواشو خیلی بیشتر از من داره و اجازه میده هر چقد که دوست داره ناراحتم کنه...
چند وقت بود نیومده بودم. اصولا نگرانیامو اینجا می نویسم. این دو ماه روزای خیلی سختیو گذروندم. خیلی فشار بود. اما نگران نبودم. نمی دونم چجوری لایق این حس عجیب شده بودم. یه حس فوق العاده ای که خدا هر لحظه بهم می گفت " بسپرش به من ". ینی ته دلم قرص قرص بود. می دونستم همه چیو خودش حل می کنه. هیچ وقت تو زندگیم ای حسو تجربه نکرده بودم یا اگه بود خیلی موقتی بود. بره چند لحظه و بعدم زود تموم میشد. اما این بار فرق داشت. حس می کردم یه لایه محافظتی خیلی محکم دورم کشیده. هیشکی نمی تونه بم آسیبی برسونه یا حتی ناراحتم کنه. هنوزم دارمش :)
می تونم اعتراف کنم که تموم عمرم این حسو کم داشتم. تجربه کردنش باید از طریق اعتقاد واقعی و شناخت درست حق صورت بگیره. اما من نداشتمش. ینی می دونی هر بار که تو یه آمپاسی گیر می کردم می گفتم بارای قبلی فرق می کرد اینبار دیگه حتمن خدا ولم می کنه. انگار مثلا حد و اندازه داره رحمت بی کران حق! ازین طرز فکرم، ازین بی اعتمادی احمقانه ای که به لطف خدا داشتم متنفر بودم. فکر کنم دید من انقد شعور ندارم که خودم به این درک و باور برسم خودش این باور و این ارتباط فوق العاده قوی رو بینمون ایجاد کرد.
تموم این روزای سختو خودش برد جلو. با بهترین نتیجه همشون تموم شدن. به بهترین نحوی که میشد :)
دارم قامت می بندم واس نماز مامانم اومده میگه قبول باشه دختر گلم ایشالا به حق پنج تن بختت وا شه :|
ینی می خام بگم از هیچ فرصتی واس رد کردن من دریغ نمی کنه ولی نمی دونه که ...
کانون گرم خونواده فقط اونجاش که وقتی یه کیسه پر خوراکی واس صبونه و عصرونه سرکارت میخری میاری خونه عرض نیم ساعت حتی یدونه اش هم نمیمونه و همش به طرزی ناجوانمردانه بلعیده میشه :چترررر
داره میخونه : " سرخوش و خندان لب و دیوانه باشیــــــــم "
من دارم با تموم کلمات این ریختیش گریه می کنم . گریه داره ؟؟؟
کم مونده بود وسط حرفاش پاشم بزنم بیرون!!
داخل اتاق رئیس تو شرایطی گیر کرده بودم که باید بگم قشنگ اون جیغ می کشید، من بلندتر داد میزدم :|
من که منم اما اون رئیس نبود، شکمم بود. ینی جییییغ می کشیدااا. عجیب و غریب واس خودش سمفونی میزد بلنددددد
بعد رئیس مات و مبهووت از ولوم صدای من نگام می کرد فقط. مونده بود من چرا هر چن لحظه یبار انقد هیجانی میشم.
آدم وقتی افسرده میشه ناخودآگاه همه رو از خودش دور می کنه!
آدم وقتی افسرده میشه ناخودآگاه همه ازین موضوع استقبال می کنند!