خب باید بگم انصافن آپشن " به درک " می تونه یکی از شگفتی های خلقت به شمار بیاد که خدا تو وجودمون گذاشته.
تهِ عشقولانه در کردن دو تا آدم برقی واس هم می تونه اینجوری باشه که یکی به اون یکی بگه " تو مث نویز سفید همه طیفارو داری. بامزه، شوخ، جدی، با سواد، کاری ..."
ینی مثلن طرف اگه روش میشد اسم منو میذاش نویز سفید:| . همین قدر رمانتیک :|.
من خیلی به رنگ امیزی علاقه دارم. اما هیچ وقت دنبال این علاقم نرفتم. امروز رفتم توی یه کانال لوازم التحریر که کتاب ها و ابزار لازم برای رنگ امیزی می فروخت عضو شدم. شعارشونم این بود: "رنگ امیزی، درمان استرس برای بزرگسالان"
تا اینجاش همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکم با جزئیات بیشتری توضیح محصولاتشونو خوندم.
خب با چارتا حساب کتاب ساده بره اینکه بتونی حداقل ابزار و لوازم نقاشی رو ازون فروشگاه بخری باید یچیزی حدود 200 هزارتومن پیاده شی. خب برادر من شما با این قیمتاتون ملتو سکته میدین که:|
آدم ترجیح میده با استرس خودش بمیره تا اینکه بخاد با روشهای نوین شما درمان شه :|
امشب فهمیدم روز تولدم امسال با بابام یکیه. ازشون هدیه میگیرم. بهشون هدیه میدم. ای جاااااااااااااااااااااان :)
وارد برهه عجیبی از زندگیم شدم. پر از حسای خاصه. حس اطمینان. دلشوره. ایمان. غصه. افسردگی. شادی . امید. عجیبه فقط می تونم اینو بگم.
رفتم با مدیرعامل قبلیم جلسه گذاشتم. هدفم از ست کردن جلسه این بود که بگم زودتر منو استخدامم کن. حقوقمو بیشتر کن. کارامو تخصصی تر کن. رفته بوودم که وضعیتمو بهتر کنم. می دونید چی شد؟ رفتم بش گفتم من اصلا از کارایی که تا الان می کردم خوشم نمیاد. مدل کاریمو عوض کنید. ازشون چیزایی خواستم که می دونستم امکانش تو شرکت نبود. مدیر عاملم نشست جلوم. با حوصله به همه حرفام گوش کرد. نتیجه درک بالای ایشون و حرفای من این شد که دیگه من نرم سر کار!!!
می دونید ینی چی ؟؟ ینی خودم، خودمو بیکار کردم!!! همش میگم ینی واقن من بودم که این حرفارو میزدم؟!! اصلا باورم نمیشه! من می دونستم که بیکاری اصلا به مزاجم سازگار نیست. می دونستم که بیکار بشم یکی از بدترین روزای زندگیمو تجربه می کنم. اما اون من نبودم که اون روز حرف میزدم. یکی دیگه جای من نشسته بود روبروی مدیر.
مدیر آخر جلسه گف برو هر وقت پشیمون شدی خواستی برگردی بهمون بگو. من میخوام کار کنم. اما کار جدیدی پیدا نکردم هنوز. امروز بهم زنگ زده بود. احوالمو پرسید. چون اونم می دونست بیکاری با مزاجم سازگار نیست. بازم یکی دیگه داشت جای من پشت تلفن با اون حرف حرف میزد. زبونم نمی چرخید که بش بگم میخام برگردم. حتی ذهنم یاری نمی کرد که راجب کار باش حرف بزنم.
خدایا من که میدونم حکمتی تو این اتفاقاست. خدایا من که می دونم تو می بینی. خدایا نمی دونم باید چی بگم. اما خودت کردی پس خودت بخیرش کن.
مثلن اینجوریه که یه روز صبح وقتی داری رو تختتو مرتب می کنی انگشتت گیر می کنه گوشه تختو یه لایه پوست و گوشت با هم از روش کنده میشه. این زخمه عفونی میشه و انگشت سبابه ات ورم می کنه میاد بالا. هنوز یه روز نگذشته بنا به دلایلی تو بازی دستت آسیب می بینه، بعد بازی کل بدنت می گیره مجبوری مث اردک راه بری و بجای کوا کوا آه و ناله کنی. شبش که میخای بخابی سرت بد میوفته رو بالشو خشک شدن گردنم به دردای قبلی اضافه میشه. فرداش می بینی چشمت یهو پر خون شده. بش بی توجه میشی میگی چیزی نیس خوب میشه. اما خوب نمیشه!! هی قرمزیش بیشتر میشه، هی ورم می کنه، هی چشمت بسته تر میشه، هی ملتهب تر میشه، هی از چشمت آب و ترشح میریزه پایین تا بلخره می فهمی عفونت کرده شدید! وقتی صبح پامیشی می بینی پلکات چسبیدن به هم و مجبوری دنیا رو از درزی به ضخامت یه نخ تماشا کنی. این تموم ماجرا نیس. انگشت شستتم این وسط با چاقو می بری :|
و این داستان ... تروخدا دیگه ادامه نداشته باشه من دارم تموم میشمممم :(((