خیلی دوس داشتم تو این یه مورد بتونم مث یه آدم بالغ و بزرگ رفتار کنم. اما دست خودم نیست! بعضی کمبودها گاهی تو رو در حد یه طفل ضعیف می کنه. مث یه مصیبت کمرتو می شکونه. مث یه داغ شعله ور هر روز قلبتو آتیش می زنه. بدون اینکه بتونی با کسی حرف بزنی. بعضی وقتا یه چیزایی به ظاهر انقد قدیمی و عادی میشن که شاید روت نشه حتی از فراغشون گریه کنی. پدر رو میشه فراموش کرد؟ نبودنشو میشه عادی جلوه داد؟ هفت سال دوریشو چی ؟ میشه تحمل کرد ؟
یه روزی داشتم توی کوچه مون راه می رفتم، یاد جنازه بابا افتادم که تو همین کوچه رو دستا بلند بود. یاد خودم افتادم که غش کرده بودم وسط این کوچه لعنتی . یاد ماشین نعش کشی افتادم که منتظر بود بابای منو تا امامزاده ببره. یاد فامیلایی افتادم که منو سوار ماشینشون کردن. یاد ترحم های حال به هم زنشون. یاد توجه های الکیشون. واییی خدااا. عذاب اور تر از مرگ بابام سه روز تحمل کردن این آدمای حال به هم زن تو خونمون بود. هیچ وقت یاد نمیره. شب اولی که خبر فوت بابامو آوردن من وسط خونه داشتم پرپر میشدم یکی از زنای فامیل اومده بود منو بغل کرده بود مثلن می خاست دلداریم بده. همش می گف گریه نکن تازه الان روازی خوبته! مصیبتت از چن وقت دیگه شروع میشه !!!!!!!!! من تو اوج حال بدیم همش داشتم فک می کردم خدایا این دیوونه کیه منو بغل کرده داره اینجوری جیگر منو آتیش میزنه. اون روز که داشتم تو کوچه به این روزای تلخ فک می کردم همش می گفتم چرا انقدر بی غیرتم که هنوز از فراغ بابا نمردم ؟
قلمم راست بایست!
واژه ها ...گوش به فرمان قلم!
همگی نظم بگیرید
مودب باشید!
صاحب شعر عزیزی است به نام «پدر»
امشب از شعر پرم،کو قلم و دفتر من؟!
آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
تک و تنها و غریبم!
تو کجایی پدرم...؟!
آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو...
بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا...
آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...
جانِ من حرف بزن!
امر بفرما پدرم.
آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو...
کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست
آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
پدر ای یاد تو آرامش من...!
امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟!
جانِ من زود بیا
بغلم کن پدرم...!
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو...
گفته بودی: فرزندم! عاشق اشعار تو ام
ای به قربان تو فرزند..بیا دلتنگم
آنقَدَر شعر برای تو بخوانم که نگو...
پدرم...پدر خوبم
به خدا دلتنگم!
رو به رویم بِنِشینی کافیست
همه دنیا به کنار...
تو که باشی پدر!
دست و دلباز ترین شاعر این منطقه ام
آنقَدَر واژه به پای تو بریزم که نگو...
گرچه از دور ولی،دست تو را میبوسم
نه شعار است ،نه حرف!
آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو.
هیچی مث قبل نمیشه. همه میگن تو یدونه بودی. دیگه مثلت تو دنیا نمیاد.
منم میگم تو یدونه بودی. اگه اینطوری نبود نبودنت انقد همه چیو بد نمی کرد. کاش داشتمت ...
خط اخم چشات ! همون خطی که بیشتر از هر حرف و حربه ای کارساز بود. چقد بهش احتیاج دارم.
زندگی بدون تو ... اصلا دیگه اسمش زندگی نیس ...
امروز بعد از مدتها باز هم از مقابل آن ساختمان به ظاهر شیک و پرمدعا گذشتم. ناخواسته به آن خیره شدم. دلم به حرف آمد. می گفت:" تو که نباشی این ساختمان که هیچ می خواهم دنیا از ته نباشد."
وقتی به او فکر می کنم می فهمم می شود جز خدا کاهی هم پشتت نباشد اما خودت به تنهایی کوهی شوی که نبودنت دنیایی را بی ثبات کند...
ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود