دیشب تا صبح!

چقد حرف سنگینی زد! کاش می فهمید نباید انقد بهم اهمیت بده. فکر می کردم زمان و رفتارای من همه چیو حل می کنه اما بعد از گذشت چهار سال نه تنها چیزی حل نشده بلکه شدیدتر هم شده. اینجور رابطه ها بار سنگینی رو دوش آدم میذاره. من مردش نیستم :(

متاسفم !

زین پس تو دیکشنریه من حرف آدما فقط یه معنی داره به اسم "کشـــــــــــــک

راج به آینده نظری ندارم !!

تمام اتفاقات امروز خونه حاکی ازین بود که تنها موندن تو خونه سرد مجردی خودم و پیچیدن تو پره های شوفاژ سه هیچ از بودن تو کانون گرم خونواده جلوتره :|

فرشته جان یه مشکل جدید پیدا کرده که تقریبا یه هفتس مارو از زندگی ساقط کرده.  رفت و آمدا و سرو صداهای بیش از حد نوه ها هم امروز کاملا منو مجاب کردن که فردا صبح الطلوع بارو بندیلمو جمع کنم و برگردم به سردخونه خودم. راستش سرمای اونجا چون با حس دلچسب تنهایی و سکوت دلچسبترش قاطی میشه اصلا آزار دهنده نیس. بلکه خیلی هم آرام بخشه. 

بازم همه چی به هم پیچیده. اتفاقات تو خونه که سر جای خودش. داشتم امیدوار میشدم که تا یه ماه دیگه می تونم دفاع کنم اما خب  با نتایجی که امروز گرفتم  ...  

اینارو باید قاب کرد..

امروز بهم گفت، تو دنیا از دیدن هیشکی به اندازه دیدن من خوشحال نمیشه :)

حرفش عجیب نبود اما عجیب قیمت داشت :)