لحظه تحویلت زیبا بود. پر بود از امید. امید برای روزهایی که گذشتند. روزهایی که در آن لحظه معما بودند. فالی بودند سربسته. همان حسی را القا می کردند که موقع خرید تخم مرغ های شانسی در دلم می افتاد.
شروعت افتضاح بود. پر بود از بدی. از دلهره. از اینکه خدایا رحم کن ! از اینکه لحظه بعد چه می شود! از اینکه .... بماند !
هر چه می گذشت بدتر می شد. سخت تر می شد. مزه مشکلاتی را چشیدم که حتی فکرش هم برایم شوخی تلقی می شد. اما نه تنها شوخی نبود بلکه کاملا هم جدی بود. سختِ سخت. خشنِ خشن .
روزها همین طور می گذشت اما من کسی را داشتم که تسکین بود. مرهم بود. از سختی می کاست.
تو معنای واقعی داشتن و خوشبخت بودن و از دست دادن و تیره روز شدن را هم نشانم دادی.
تو در عین حال که خنده واقعی داشتی اشک واقعی نیز داشتی ! بغض واقعی نیز داشتی ! تلخ بود! خیلی تلخ...
تو یک ویژگی منحصربه فرد هم داشتی. به شدت پیگیر بودی . پیگیر مشکلات که مبادا تمام شوند! مبادا زندگی روی خوشش را نشان دهد. مبادا لبخندی بنشیند و دلی شاد شود! مبادا ....
اما همین که تتمه خانواده ام برجای خود باقی اند و هنوز نوازش دست مادر بر سرم است باید رویت را هم ببوسم . باید قدردانت هم باشم. لطف بزرگی است حضورشان :)
کمتر از ده روز دیگر باقی مانده و تو آخرین نفس های زمستانیت را دم بازدم می کنی . و من در فکر فال بیست و پنج سالگی خود به دیوار اتاق زل زده ام.
واسه دانشجوی ادبیات بودن،زیادی بی ادبم؟!
عاره ی چیزی تو همین مایه ها :)))
صلاح دونستی یه رمز به مام بده
البته اگه واسه خودت ننوشتی و قصد رمز دادن داری:)
متاسفانه این نوشته ها بدرد دنیا و اخرت هیشکی نمی خوره
منتشر میشن فقط واس اینکه برام مهمن :)
چی بگم!
امیدوارم سال 95 سال تحقق آرزوها و رویاهات باشه. پر از آرامش باشه. اتفاقات زیبا باشه. عشق
باشه. ان شاالله.
مرسی عزیزم
ان شاءالله برای همه پر از روزای قشنگ باشه :)