حدود یک ربع به هفت صب بود
هنوز آفتاب طلوع نکرده و هوا یخورده گرگ و میش بود
سوار ماشینش شدم
آدم خون گرمی بود. با اینکه سر صبی و تو اون هوای سرد یه کله حرف میزد اما اصن حرفاش آزاردهنده نبود
انقد پرسید و پرسید و پرسید تا فی خالدون زندگیمو درآورد بعدن فهمیدم داشته واس پسرش دمبال زن می گشته که الحمدالله من صلاحیت لازم رو از نظر سن و سال نداشتم :))
کاری با ایناش ندارم اما یچیزی گف که ازون روز آویز گوشم شده. گف : " همیشه فک کن که تنهایی. خودتی و خودت! اونوقت تمام آدمای دور و برت تو نظرت اضافی میان"
زندگی بی وابستگی ! به هیچ کس و هیچ چیز !! چیزیه که به شدت دنبال تجربه کردنشم !
به نطرتون چه مزه ای می تونه باشه ؟؟؟