اندکی صبر، سحر نزدیک است

همیشه سربزنگاه زندگیم سررسید.سر بزنگاه هایی ک دستم فقط ب لبه تیز صخره کنار پرتگاه بند بود. پرتگاه یأس

همیشه میگفتم "این بار دیگ فراموشم کردی"و خود را آماده سقوط میکردم. ناگهان صدای مهربانی را می شنیدم ک با خنده بهم می گفت:" تو هنوووز آدم نشدی". مرا در آغوش می کشید، روی زمین می گذاشت و می رفت...



این قصه آدم نشدن من و استقامت تو برای اینکه یک بار فقط یک بار حس اعتماد من ب خودت رو تو وجودم لمس کنی همچنان ادامه داره. می دونی چرا هیچ وقت این قصه تموم نمیشه؟ چون تو هر مرحله داری بازیو سختتر می کنی و من هر دفعه میگم:" دیگه این بار میبازم"


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.